خود حسام الدین مطهری در یکی از دستینه (Handbook) های سه گانهاش که در مورد کتاب و کتابخوانی اند، می نویسد که کتاب بالذاته مقدس نیست. صِرف چند برگِ صحافی شده داخل یک جلدی هیچ قداستی نمی تواند به کتاب دهد.
در نمایشگاه کتاب اخیر اولین غرفه ای که خارج از الفبا سراغش رفتم غرفه نشر «اسم» بود و اولین کتابم آخرین کتاب حسام بود. پسران سالخورده که در آخرین باری که موقع حضورش در دانشگاه دیده بودمش گفته بود که درگیر ممیزی است و در زمانی نامعلوم فرایند تمام خواهد شد و منتشر.
مجموعه داستانی که هر کدام از داستانهایش را با یکی دو استثنا خواندم از نکبت و ناراحتی و محک زدن خودکشی صحبت میکرد. انگار همه داستان ها یک داستان باشند در لباس های مختلف.
حالم را به هم زد.
جهان من اینقدر سیاه نبود که بتوانم با کتاب جلد سیاه و تو سیاه پسران سالخورده اُخت شوم. و این را ننداختم گردن اختلاف سلیقه. انداختم گردن ظلم نویسنده به مخاطبش. اینکه نویسنده انتخاب کند بین کثاقت ها و امیدوارکننده های دنیا کدام ها را انتخاب کند و بچپاند توی حلق روحِ مخاطبش.
من به خاطر این ظلم، در حالی که وسط BRT ایستاده بودم و داشتم شاید آخرین یا یکی دو تا مانده به آخرین داستان کتاب را می خواندم تصمیم گرفتم به دور از قداست ذاتیِ کتاب و در فضایی آکنده از اعصاب خردی، کتاب و حسام را به اشد مجازات محکوم کنم.
صفحه اول، صفحه بسم الله ش را کندم و با اولین سطل آشغال شهری آشتی اش دادم.
درباره این سایت