گور بابای خدمت. خدمت به کشور اولویت چندمِ حضور یا مهاجرت یک نخبه از بعد فردی است. دولتِ ت گذار البته که در حالتی عام (mass) باید که نخبگانش را برای خدمتشان برای کشور نگه دارد. اما این اصلا و ابدا ایده آل یک گذار نباید باشد که نخبگانش کل عمرشان را بمانند داخل کشور و بیرون نروند. نه برای تحصیل نه برای ماندنِ بعد از تحصیل. برای خود نخبه نیز؛ آنچه ماندن و رفتن را از هم متمایز می کند نه کشور محل تحصیلش است، نه کشور بعد از تحصیلش و نه خدمتش حین این دو دوره.
خوب بخوان جوان. از پیر زخم خورده که در عمر کوتاه و دوره کوتاه تر ورودش به جامعه وحشی، بی رحم، ظاهر السلام و باطن الـرجیم دانشگاه. خوب گوش کن جوان از این پیر زخم خورده که در همین کوتاه دورگان هر جا دست گذاشت و هر جا لب به نقد گشود، چه در کلاس درس استادهای بی سواد (و البته بلانسبت باسواد هایشان) چه در محیط اجتماعی و فرهنگی و حتی صنفی دانشگاه، زبانش بریدند و نیشش زدند. خوبِ خوب گوش کن بچه جان. آنچه که نخبه باید شدید و تگذار شدیدتر از مهاجرت تحصیلی و کاری یک دانشمند چه بالقوه و چه بالفعل دهشت کند رفتن و نرفتن و برگشتن و برنگشتن نیست؛ بلکه حس لحظه تیک آف هواپیمای لعنتی اش از فرودگاه تهران است؛ که بسیار بسیار بسیار1 بی انصاف و بی رحم و وحشی است تگذار نخبه ای که آن حس را از حس گاهِ رفتن بدل کند به حسِ گاهِ در رفتن.
که فاصله این دو، دو حرف می نماید و عمق دره بینشان هزاران هزار فرسنگ؛ که البته و البته تعلق نیز نمی تواند باب تمایزشان باشد؛ و هزاران فرد تاریخ از دار مورد تعلقشان به در رفته اند.
من، به عنوان کسی که مدعی است بیشترین نیش خورده و ضربه ی دیده را در بین هم دوره ای هایش در دانشگاه به جان خریده عمیقاً و به حقیقت پناه می برم به خدا از لحظه ای منحوس که سودای در رفتن در سر بپروانم.
که بحث خدمت نیست. بحث حس گاه تیک آف است.
و تو استاد عزیزم، که سلول سلول بدنم سلول سلول بدنت را با همه زخم های خورده ات دوست دارد، گفتی باید بعد از تحصیل هم ماند و پخته شد تا برخورد وحشی مسئولین دانشگاه توی ذوقت نخورد. کاش کمی کمتر از تو خجالت می کشیدم و سرت، با همان بغضی که به زور قورتش دادم، داد می کشیدم که نه، تو خودت یاد دادی نیش صنعت نخورده نمی تواند صنعت بیاموزد؛ چگونه انتظار داری نیشِ به قول خودت جهان سوم نخورده، پختگی برخورد با وحشی گری های مسئولین دانشگاه را به دست آورد. کاش می توانستم بغضم را سرت خالی کنم که دروغ نگو. تو را به خدا دروغ نگو که اگر به ده سال پیش هم باز گردی مُهر پایان تحصیلت نخورده، خاک ایران را با همه آلرژن هایش به حان میخری.
1 به اشک های جاری اکنونم قسم
درباره این سایت